وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تقوای خداوند، اساس هر حکمتی است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :52
بازدید دیروز :5
کل بازدید :206351
تعداد کل یاداشته ها : 119
103/9/5
10:15 ص
موسیقی

 

ازبرزخ برگشته

فرشتگان مُهرمرگ برپیشانی ام زدندومراروانه ی ایستگاهِ مرگ کردندتابه آن جابروم

مرگ

امامن برگشتم (وازآن جاکه ازچندسالِ پیش شروع به حفظِ قرآن کرده وهنوزتمامش نکرده بودم)گفتم:«لااقل به من مهلت دهیدتاقرآن رابه طورِ کامل حفظ کنم».اینجابودکه ندادادند:«حال که می خواهی قرآن راحفظ کنی،به تومهلت داده می شود»ومرابرگرداندند.درهمین لحظه ازخواب پریدم وبسیارآسیمه سربودم وحیران ومضطرب،ودرطولِ روزحالم بسیارمنقلب ودگرگون بود.وصیتنامه ام رابه روزکردم وصدقه دادم.حدود8 ماه ازاین رؤیایِ حیرت انگیزم گذشت ومن به حفظ قرآن ادامه دادم.

روزی داشتم به همراه مادروخانواده ام به منزل یکی ازدوستانم می رفتم که ناگهان پهلوی چپم تازیرقفسه ی سینه ام تیرکشید،فریادزدم ومثل اسپندازجاجهیدم به طوری که نزدیک بودفرمان ماشین ازدستم رهاشودوازشیشه ی سمتِ چپِ ماشین به کنارجاده ای که ازبیابانِ برهوتی درسرمای زمستان می گذشت،پرتاب شوم،ولی به هرزحمتی بودبه خودم مسلط شدم وماشین رابه سمت راست جاده هدایت کردم وپایم رامحکم به ترمزفشاردادم وصدایِ سُرخوردنِ چرخ های ماشین راشنیدم.دستم رابه موضع دردگذاشتم وفشاردادم.مادروهمسروفرزندانم سراسیمه شدندومضطربانه فریادزدندکه:

چی شد؟چرادادمی زنی؟

پهلویم!قلبم!...!

- یعنی چه؟حرف بزن!

درد،کمی آرام شد.

گفتم مهم نیست،برویم!به حرکت درمسیرجاده ادامه دادیم.

   رسیدیم به خانه ی دوستم علی اصغر. وپس ازاحوال پرسی،نشستیم.کمی بعد،دوباره دردشروع شد.یک قرص مسکّن ازدوستم گرفتم ومصرف کردم ولی بعددیدم حالم داردبه هم می خورد.پس ازصرفِ شام وبرگشت به منزلمان،تاصبح دردِ خفیفی درموضعِ دردجریان داشت که خواب راازچشمم گرفت،تااین که درسپیده دمِ این صبح،ازشدّتِ دردازخواب برخاستم ونمازم رابه جاآوردم وبه کمکِ همسرم به بیمارستان وپزشک اورژانس مراجعه کردم. پزشک پس ازمعاینه،درهمان سخنِ اوّل گفت:«آیاتابه حال سونوگرافی گرفته اید؟»

گفتم:دکتر!سال های سال است که صبح هاوقتی ازخواب برمی خیزم- مخصوصاً وقتی که شبِ قبلش،آب خورده باشم- احساس می کنم که سرِ دلم آب جمع شده است و موجی ازکسالت وبی حالی رادرزمانِ نشاطِ صبحگاهی درجسم وروحم به وجودمی آوردوآزارم می دهدوتاکنون هرچه پیشِ دکترهارفته ام وحتی درخواست نسخه کردنِ سونوگرافی کرده ام،گفته اندنیازی نیست وباتجویزچندقرص وآمپول،مرابرگردانده اندکه آن هم هیچ افاقه نکرده است.

    دکتردستورِ سونوگرافی درنسخه نوشت ومابه آزمایشگاه رفتیم وسونوگرافی گرفتیم.مسؤول آزمایشگاه زنِ جوانی بودکه درکارش هم دقیق بودومشهور.نتیجه ی سونوگرافی که آماده شد،مرابه دکترمتخصّصِ جرّاحی ارجاع دادند.من به همراه همسروبرادرم به مطب این دکترجرّاح رفتیم.دکتری نسبتاً جوان،متین،کمی لاغراندام،ومشهور.پس ازدیدنِ نتیجه ی سونوگرافی،ازمن خواست که ازاتاقش بروم به سالن انتظار،وبرادرم دوسالی ازمن بزرگ تراست ودرتمامِ عمرم،همراه ویاورم بوده وهست.دکتر،اووهمسرم راداخل نگه داشت.چنددقیقه ای گذشت.دیدم برادرم درِاتاقِ دکتررابازکردومرابه داخل فراخواند.رفتم داخل وکناردکترروی صندلیِ مخصوص نشستم.دکترگفت:«یک کیستِ هیداتیک درطیِ سالیانِ گذشته درپشتِ کبدت تشکیل شده وبزرگ شده ودریچه ی کیسه صفرایت رابسته است وموجب عفونتِ کیسه صفرایت شده است ولذابایدسه عملِ جرّاحی به طورهمزمان انجام شود.

     ناگهان باشنیدنِ این حرف،جاخوردم.هیچ وقت فکرنمی کردم درعمرم کارم به چنین عملِ جرّاحی ای بکشدولی سعی کردم زیادبه روی خودم نیاورم وبه سختی خونسردی ام راتاحدودی حفظ کردم ودرفکرم گذشت که چون عملِ جرّاحی درحالتِ بی هوشی انجام می گیرد،دردش راحس نخواهم کرد.بالأخره،قبول کردم.

     اینجابودکه به یادِدرخواستم ازامام رضاعلیه السلام افتادم که درسفرِ زیارتیِ چندماه پیش به مشهدمقدّس

حرم رضوی

 ازآن حضرت خواسته بودم که امسال،دیگرازخدابخواهدتاعلّتِ کسالت وبی حالی ام رامعلوم کند؛چون چندسال بودکه درناحیه ی نزدیکِ کبدم آب که می خوردم، حس می کردم زیرِ پوستم وسِردلم جمع می شدوهمواره مرادرحالتِ کسالت وبی حالی وپژمردگی نگه می داشت.پیشِ خودم مطمئن شدم که دعایم مستجاب شده است وهمین مایه ی دلگرمی ام شد.

      بناشدفردای آن روزدربیمارستان بستری بشوم تامقدّماتِ اولیه برای جرّاحی انجام شود.کمی دردداشتم،دکتر،پس ازدرخواست مبلغی پول- که باکمی چانه زنی به 120000تومان تقلیلش داد- نسخه ای نوشت برای این که تافردابتوانم دردراتحمل کنم.برادرم رفت وداروهاراخریدوآوردوباهم ازمطب خارج شدیم وسوارماشینِ برادرم شدیم وبه منزلمان برگشتیم.

     آن شب،برایم شبی استثنایی بود.وصیتنامه ام رابه روزکردم وآنجه لازم بود،درآن نوشتم وسفارش های لازم رابه همسرودوفرزندم کردم وخودم رادرپنجه ی تقدیرالهی تسلیم کردم؛چاره ای جزتسلیم نداشتم.امّا سعی کردم،این رابه خودم بقبولانم که مقهورِ اراده ی اویم .خودم رابرای یک سفرِ شایدبی بازگشت آماده کردم.

      فردایِ استثنایی رسیدولحظه هاوثانیه هاسپری شدوبعدازظهرفرارسیدومن پس ازانجام کارهای مقدماتی،دربیمارستان بستری شدم؛این اولین تجربه ی بستری شدنم بود.چه شبِ غریب ومرموزی است وقتی حس می کنی که شایدآخرینِ شبِ حیاتت باشد.شایدغروبِ فرداشب رادیگرنبینی.

     به هرحال تنهاآرامبخشِ روحم رادعاوتلاوتِ قرآن می یافتم.

قرآن

 قرآن جیبیِ کوچکی داشتم که جلدش چرمی ودارای زیپ بودوفهرستِ موضوعیِ قرآن درآخرش وجودداشت.به نظرم رسیدکه مرورآیاتِ مربوط به صبرواستقامت می تواندصبرقلبی واستقامتِ جسمی ام راتقویت کند.لذاآیاتی ازقرآن رادرزمینه ی صبرواستقامت مطالعه کردم وروی آن هاتفکرنمودم وبسیارروحیه گرفتم وظرفیتم به طورِ محسوسی برای تحمّلِ رنج های پیشِ روبیشترشد.

    بناشده بودتاساعت8صبح فردافقط باسِرُم سَرکُنَم وهیچ غذایی نخورم.تختِ خوابم درداخل یکی ازاتاق های بیمارستان،طوری قرارگرفته بودکه می توانستم ازپشت پنجره مشبکِ آن،خیابانِ روبه روی بیمارستان راببینم ورفت وآمدعابرانِ پیاده وسواره راتماشاکنم.داخلِ بیمارستان،حال وهوایی بسیارمتفاوت ازکوجه وخیابان داشت؛بیماران بادردورنج واندوه دست وپنجه نرم می کردندوآدم های بیرون،بامسائلِ دیگرِزندگی.

      آن شب که بستری شده بودم،شبِ سختی بودوسرمای دیماهِ زمستان،ازلایِ پنجره های اتاق،به داخل سرایت می کردومن که سرمایی بودم،سردم می شد.برای تحملِ دردشدیدی که داشتم،آمپولِ مسکّنِ مرفین داربه من تزریق کردند.این باعث شدکه به حالتِ بی حسی رفتم وکم کم دیگراحساس درد که نکردم،هیچ،حسّ لذتِ فرحبخشی هم به من دست دادودوست نداشتم ازآن حالت بیرون بیایم.درآن حالت،روحم با بی وزنیِ کامل درفضایِ حباب گونه ی اتاق های شطرنجیِ متعددی شناور و درحرکتِ مداوم ازاین اتاق به آن اتاق،وازآن اتاق به اتاق دیگرو... بود.؛مدّتی به همین منوال گذشت تادوباره وقتی ازبی حسی در آمدم،آمپولِ دیگری به من تزریق کردندتابتوانم دردراتحمل کنم.بازخودم رادرفضای حباب گونه ی آنچنانی می یافتم.

    بالأخره صبح شدونزدیکِ ساعت 8صبح پس ازخداحافظی وحلالیت طلبیدن ازبرادروهمسرم وشوهرعمّه ام، مرابرای اوّلین باربه اتاق عمل بردند.حسّ غریبی داشتم،امادیدم که یکی ازسوپروایزرها ازهم محلی های سابقم هست وآشنابودنش بامن واحوال پرسیِ گرم وصمیمانه ای که بامن کرد،باعث شدکه کمی احساسِ انس بکنم واحساسِ غربتِ کمتری در اتاقِ عمل داشته باشم.

    پس ازانجامِ کارهای مقدماتی،یک آمپول به من تزریق شدکه به نظرخودم آمپولِ بی هوشی بود.نمی دانم کی بی هوش شده بودم.

    ناگهان حس کردم کلیه هایم دردمی کندوباچشم های بسته هرچه دادمی زنم،کسی به دادم نمی رسدوفشارشدیدی به کلیه هایم می آید.چشم هایم رابازکردم دیدم درکنارِاتاق عمل روی تخت عمل رهاشده ام ودوروبرم خلوت است.دقت کردم دیدم یک سوند،یک شلنگ باریک به سمتِ راستِ قفسه ی سینه ام ویک شلنگ به پهلوی چپم وصل شده وانتهایش به ظرفی متصل است که ضایعاتِ برون ریزِ داخلی رادرخودمی پذیرد.یک شلنگِ منتهی به دوشاخه هم دربینی ام برای تنفس گذاشته اندکه آن طرفش به کپسولِ اکسیژن وصل است.فهمیدم عمل جراحی تمام شده ومن ،بعداز8 ساعت بی هوشی،تازه به هوش آمده ام .

    درآن موقع مثل کسی بودم که اورابه چهارمیخ کشیده ودرقفسی زندانی اش کرده اند.کوچک ترین حرکتی ازطرفِ من باعثِ شدیدترین درد- به ویژه درناحیه ی جرّاحی شده ی بدنم- می شد.

      ناگهان دیدم که یکی ازپرستاران آمدومراازآنجابه داخلِ همان اتاقی که قبل ازعمل بودم،برد.

     دردآن قدرشدیدبودکه گاهی کاملاًبی حال وبی رمق می شدم وگاهی که آرام ترمی شد،کمی بهترمی شدم.درکشاکشِ جزرومدگونه ی شدت وضعفِ بیماری،حس می کردم دارم بامرگ دست وپنجه نرم می کنم.حتی حس می کردم کمک نفسی که به بینی ام وصل بود،بوی مرگ می دهد.

     ازشدت درد- مخصوصادرقسمتِ جرّاحی شده- فریادمی کشیدم ومکرّروپی درپی می گفتم «الله»!!!؛«حسین»!!!هرچه داروی مسکن هم تزریق می کردند،فایده نداشت وتسکین نمی داد.گهگاه که درد برای لحظاتِ کوتاهی،کمی آرام می شدومی توانستم توجهم راازدرد،به خودم واطرافم معطوف کنم،به برادرم که کنارم نشسته بود،می گفتم:«لطفاًبرایم دعاکن»!حتی گاهی تشرمی رفتم که:چرادعایم نمی کنی؟!!

حدود4ساعت بعدازبیهوشی،دردبه اوج خودرسیدومن براثرآن کم کم وبه تدریج حسِ زنده بودن راازدست دادم ومثل فتیله ی چراغی که پایینش می کشندوکم کم خاموش می شود،شعله ی هوشیاری ام پایین کشیده شدودیگرحواسِ پنجگانه ام راازدست دادم ومتوجه چیزی دراطرافم نشدم وگویی به اعماق وجودم کشیده شدم

ودرخودفرورفتم ودیدم که روحم داردازبدنم جدامی شود

 

خروج روح

وبه نظرم رسیدکه دارم می میرم وخداوندروحم راداردمی بردبرزخ پیش خودش.حالِ بسیارخوشی پیداکردم؛چون خداراخیلی مهربان می یافتم ومهربانی اش راحس می کردم وپیش خودم می گفتم:«خداچه قدرمهربان است!پس اشتباه می کرده اندکسانی که خداراخشن ونامهربان جلوه می داده اند»

  خداوندداشت روح مرابه آسمان،بالا می برد

 

پرواز

وهرچه بالاترمی برد،آسمان بیشترشکافته ونورانی ترمی شد

ومن خوشحال تروسبکبال ترمی شدم.آن قدربردوبردتا گوشه ای ازیک کره ی بی نهایت نورانی دیده شد؛آن قدرنورانی،آن قدرنورانی که قابل وصف نیست؛درآن لحظه،این طورمی به ذهنم می آمد که آن معدنِ نور،خداونداست.ومن به خداوندرسیده ام

نور

وبعداً فهمیدم که باحسابِ دنیایی،ازلحظه ی غروبِ روحم ازاین دنیاتاطلوعِ این نورِبی نهایت زیبا4 ساعت طول کشیده بودومن خودم راراهیِ برزخ،امادرپشت دیوارهای برزخ می دیدم.اماهمین که واردکانونِ بی نهایت نورانی شدم،روحم رادرحالِ حلولِ آرام به جسمم یافتم،که به تدریج روحِ حیات درمن دمیده می شود(الآن حس می کنم شایداین بازگشت به زندگیِ دوباره ،تعبیرِآن خوابِ 8 ماه گذشته ام باشد)ادامه:>>>

.درهمین حال مشاهده کردم که ائمه ی معصومین علیهم السّلام همگی شفاعتم کرده اند.مخصوصاً امام حسین علیه السّلام،ومن دارم ازیکایک آن هابابُردنِ نامشان تشکرمی کنم.هنوزحواسِ پنجگانه ام چیزی حس نمی کردندوازاین دنیاچیزی نمی فهمیدم.کم کم دیدم که گویی مثلِ خورشیدی آرام آرام دارم به وادی حیاتِ دنیایی طلوع می کنم وطعم حیات رامی خواهم بچشم.ناگهان دردی رادرپوست و زیرِپوست بدنم درناحیه ی پهلووشکمم حس کردم وصدایِ بسیارپایینِ کسی راشنیدم که مراصدامی زند.کم کم صدارابیشتروبلندترشنیدم وناگهان دردخفیفی راکه براثرِتماسِ دستِ کسی به پهلووشکمم به وجودآمد،حس کردم ولی نتوانستم واکنشی نشان دهم. همان صدامرتب تکرارمی شدومراصدامی زدودوباره برخوردِ دستی به بدنم،این بار مراازجاکندوبه خاطردردشدیدی که درقسمتِ بخیه شده ایجادکرد،فریادکشیدم.کم کم چشمم بازشدوازتاریِ دیدم به تدریج کاسته شدتوانستم اطرافم راببینم.دوروبرم پرازآدم بودوهمه اطرافم حلقه زده بودندوبعداً شنیدم که پس ازناامیدی کاملِ 4ساعته شان،اکنون می دیده اندکه علائم حیاتی ام نمایان شده وزنده هستم.دکترگفت:خداراشکر!زنده است!توکه ماراکشتی!دیگرناامیدشده بودیم!بعداً دکتربه برادرم گفته بودکه خیلی ترسیده بوده وفکرمی کرده که مرده ام.

       پس ازمطمئن شدن اززنده بودنم،کم کم جمعیت پراکنده شدومراباتختم به گوشه ی دنج تری درهمان اتاق بیمارستان جابه جاکردند.یک روان پزشک بالای سرم آورده بودندتاببیندکه آیامن مشاعرم سرِ جایش هست یانه؟همین که اورادیدم،شناختمش وبااوخیلی عادی وصمیمی احوال پرسی کردم،امّااراده کردن وفکرکردن وحرف زدنم دست خودم نبودوگویی ازمنبعی ماورایی،یعنی ماورایِ اراده وفکرخودم،به اراده کردن وفکرکردن وحرف زدن واداشته می شدم وخدابودکه اتوماتیک وارکوکم می کردومن،خودم نبودم ولی این حالت راکسی جزخودم متوجّه نمی شد؛چون رفتارمن به نظرآنان کاملاً عادی وسنجیده وحساب شده می نمود.روان پزشک هم پس ازاحوال پرسی،سؤالاتی ازمن کردومن پاسخش رادرست دادم وحتی خاطره ی حضورش درانتخاباتِ شورای اجرایی هلال احمرمنطقه مان را به یادش آوردم واوهم گفت درست است؛وگفتم که من درآن انتخابات به تورأی دادم.خلاصه،روان پزشک تصدیق کردکه من مشکلِ روحیِ خاصّی ندارم ورفت.

    درهمین لحظه همان دوستم،علی اصغر- که گفتم پس ازشروعِ درد،به منزلش رفته بودیم-،به ملاقاتم آمد.اوبااین که دیسک کمرداشت وبه سختی راه می رفت،ازراهی نسبتاً دورخودش رابه من رسانده بود؛چون باهم خیلی صمیمی بودیم وسالیان سال درزمینه ی روان شناسیِ موفقیت باهم کارکرده بودیم.

     ازسال هاپیش،من این فرازازمناجاتِ شعبانیه رادردعاهایم ازخداطلب می کردم که:«الهی هب لی کمالَ الإنقطاعِ ألیک...»واکنون خودم رادرحالتِ انقطاع ازغیرخدامی یافتم وجزحول وقوّه ی الهی،نیرویی نمی دیدم؛حتی خودم راهم دراختیاروتحتِ اراده ی ربوبیِ اومی یافتم. ادامه دارد.>>>.......

 

 


89/5/29::: 11:14 ع
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ وقتی مسیرزندگی درلابلای هزاران پیرایه ی غیرضروری گم می شود،ماازدیدنِ سیمای واقعی زندگی،ناتوان می شویم وعمرمان درمسیری که مطلوب مانیست،سپری می گردد.
+ سلام ازهمه دوستانی که دراین مدت لطف کردندوبرای من پیام فرستادند،متشکرم
+ سلام